تو بمان... سردخانه ها جا ندارند.
بسم رب الشهدا...
یک بچه، تاب دیدن صحنه ی جنـــــگـ را ندارد. حتی از پشت قاب شیشه ای تلویزیون...
چه رسد به این که، زیر گلوله باران هم باشد؛
و چه رسد به این که، آن گلوله به قلبـــــــ مادرش اصابت کند؛
و چه رسد به این که، آن لحظه خبر شهادتــــــــ پدرش را هم برایش بیاورند.
حال یک کودک،
زیر باران گلوله و تیر، تنـــــها و بی کس، در کنار دو جنـــــازه ...
اما تو غصه نخور، خیلی هم تنــــــــــها نیست...
این جا گلـــــــــوله زیاد است که مأوایـــــش شود...
این جا، گلوله ها هم بازی بچــــــه ها شده اند...
این جا، گلوله ها نقش همان هواپیمــــــــــــــای بازی های کودکانه را دارند،
و کودکان را دربستــــــــــــــ می برند به آغوش خــــــــــدا...
آری !
داغ تنهایی برای یک کودکـــ ، از داغ یک گلوله ی آتشین هم آتشـــــــی تر است...
از امـــــروز،
این طفلِ شاید پنج ساله ی ما،
باید مـــــــــــادر برادر کوچکش شود.
البته اگر بتواند از زیر آوار، زنده بیرونش آورد...
شاید هم این بار، این کودکـــــ قصه ی ما، التمــــــــــاس گلوله ها را می کند...
شاید گلوله ها او را به پدر و مادرش برسانند...
گوش کن؛ صــــــــــــدای اوست:
بیا ای گلوله، کمی این طرفــــ تر، قلبم انتظــــــارتــــــــ را می کشد... بیا؛ من اینجـــــــام.
راستی ای کودکـــ من،
مگر تو چه کرده ای در حق این گرگـ صفتان که اینگونه نعـــــــــــره هایشان را بر سر تو می زنند؟
چرا فریاد هایشان را بر سر تو خالی می کنند؟
انگار، این بار از تو ترسیده اند...
که گـــــــرای تانکــ هایشان را بر روی مدرسه ی تو تنظیم کرده اند...
که تپش های قلبـــــــــــ تو را هدفـــــــ گرفته اند...
اما نگران نباش؛
من از چیزی خبر دارم که قلبـــــــــم را گرم نگاه میدارد و نگاهـــــــم را امیدوار...
می دانی چیست؟
به ازای هر حقی که این حقوقِ بشــــــــــرِِ بشریت نشناس از تو می گیرد،
یک آقای بزرگوار، برای تو اشکـــــــ می ریزد و برایت دعا می کند...
من شکـــــــــ ندارم که یک روز دعـــــــــاهای او می گیرد...
اما امروز،
تو بمان، اینقدر التماس گلوله ها را نکن...
تو بمان،
چفیه ات را به رویت بکش...
سنگ بردار...
پرتاب کن...
من یقین دارم که به دعای آن مرد، سنگت به هدفــــــ خواهد خورد...
تو بمان کودک من،
وقت خواندن نماز میتـــــــ نیست...
تو بمان عزیزم،
این روزها، ســـــــــــــردخانه ها جا ندارند...
پی نوشت و یا شاید دل نوشت:
دیگه رسما کم آوردم از این جنایات اخیر.
تا حالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم...
شاید هم واقعا بشه به حال این روز ها گفت اضطرار.
شاید الان بیشتر از هر وقت دیگه، وقت ندبه باشه.
بحث جمعه و غیر جمعه هم نیست...
حقوق بشر خیلی وقته که تعطیل رسمی شده.
آقا به اضطرار کودکان غزه ظهور کن...
- سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۰۳ ب.ظ
خسته نباشی مومنه...
چه قدر خوبه که تبیغ های مزخرف بلاگفا توی وبلاگت نیست....موفق باشی همسنگر
به روزم هر روز به روز میشم واسه دلای عاشق و دل درمو داغون خودم...
همسنگر ایمونم نشتی داره منو دعاکن...یاعلی