فانـوس313

به امیدی که تو فانوس شب من باشی، یابن الحســــــن...

فانـوس313

به امیدی که تو فانوس شب من باشی، یابن الحســــــن...

۱۲ مطلب با موضوع «راه شهید، راه خون..» ثبت شده است

دیگر روایتگری نمیخواست...

خس خس سینه ی راوی، خودش روایت بود.

یک یادگاری تلخ از حلبچه.


یا مثلا چفیه ای که جانماز بود و دستمال و...،

حالا در شلمچه، دیگر مسئولیت کمر صاف کردن را داشت.

داغ لاله های شلمچه، که کمر هر حاضر و ناظری را خم کرده بود

و اینک،

روضه ی مکشوف بود این قد خمیده.


یا تکیه به دیوار و زانوی بغل گرفته به یاد یاران شهید

و امان از درد جاماندگی.


و سخت تر از هرچیز،

آنگاه که برای چادر های خاکی ما، شرمنده میشد.

همه ی ما به فدای چادر خاکی مادر...



+ در بهشت جنوب، دعاگو بودیم.. دعا بفرمایید.

+ و حالا، اینجا تهران... و تمام دلخوشی من از این قطعه ی زمین با آسمان بغض در گلو گیر کرده اش، از این سرزمین غربت، یک عدد قبر در قطعه 26 بهشت زهرا. 

والسلام


پیامی آورده اند به وسعت آسمان..

به وسعت آب.. به وسعت اروند.

پیامی آورده اند به وسعت انقلاب، به وسعت دل های تک تک اهالی این مرز و بوم. به وسعت تمام حرم الله هایی که این روز ها، می تپند به عشق چند تابوت که با یک پرچم سه رنگ پوشیده شده اند و... سه رنگ نه.. یک رنگ. این تابوت ها، سراسر بوی خون میدهند. مانند خاک شلمچه. و خاک شلمچه، سراسر بوی عشق. عشق به یار آشنای سنگر های جبهه..

پیامی که همه ی پیام ها را از پیام قطعنامه تا پیام مذاکره در هم میشکند.

پیامی که همه ی اعداد را کنار میزند و عکس اروند می افتد روی آسمان دل های چشم به راهان با 175 ستاره ی در آب افتاده.

پیامی آورده اند به وسعت فداکاری، ایثار، نه برای یک مشت خاک.. بلکه برای دین و برای یک مشت خاک که حالا به اسم اسلام گره خورده است. و به همین دلیل است که مقدس گشته.

پیامی آورده اند.. پیامی از دل اروند. پیامی از ژرفای جنگ.

که ما برای دست ندادن به استکبار، برای استقلال، برای عزت و شرف دین و میهن مان، به یک اشاره ی رهبرمان، به دل اروند زدیم. دست ندادیم و دستانمان را بستند. خاک ندادیم و خاکمان کردند. اما باشد فدای اماممان.

و شما، مبادا دست گذارید در دست آنان که دستان ما را بستند.

رفت و گفت:
چادرم، حجابم، حیثیتم، زهرایی بودنم، ایرانی بودنم،
مواظب همه یشان باشم...

رفت و خونش شد جوهر قلم و مرکب هایمان،
که بنویسیم و زیرش اثر انگشت بزنیم:

هستیم بر آن عهد که بستیم...

پ.ن1:
قانونی ندیدم که دختر بودن را مانع پرواز بداند !


پ.ن2: 
قلم هم دل دارد... بغض میکند و میگرید... 
ننوشتن ها و بی سر و ته نوشتن ها را بگذارید به پای بغض قلم... در این وانفسا، بیچاره حق دارد خب!
التماس دعا

دلت که زهرایی باشد،

یک یا زهرا سلام الله علیها

برای زهرایی رفتنت کافی ست...


+ زهرا یعنی درس ولایت.. ولایتی ها هم پاداششان شهادت است....

چه مدینه باشد، چه کربلا، و چه ایران...

همه به فاطمه (س) اقتدا کرده اند..


+ ایام شهادت حضرت که باشه، جنوب هم باشه، کانال کمیل هم باشه، بهتر از این چه عیدی هست؟

زائرا به یاد ما هم باشید. التماس دعا...

بسم رب الشهدا

حال و روز و دلتنگی این روز های ما، باعث شد دست به کیبورد بشم و بنویسم از روزی که هرچی بیشتر فکر میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که بهترین روز زندگیم بوده.

عادت به نوشتن خاطره ی شخصی توی وب ندارم... اما این فرق داره.. هم این خاطره فرق داره، هم این پست فرق داره، و هم حال من الان که دارم مینویسم با همیشه فرق داره..

سه چهار هفته پیش بود.. با همه ی مشغله هایی که داشتیم اعم از درس و ...، ولی دلمون هوای یادواره گرفتن کرد.. دوست داشتیم سال آخری یه یادواره گرفته باشیم.. یا شاید هم ارزوی سه ساله مون رو محقق کنیم...

موافقت شد... اما بعدش مخالفت شد:| که در این مخالفت هم حکمتی بود.. بحث و اصرار و خواهش و التماس نتیجه داد تا اینکه قرار شد یادواره شهدای دانش آموزی توی دبیرستان ما برگزار بشه.

تکاپوی بچه ها، تلاش بچه ها، کار کردن توی زنگای تفریح، طراحی و بسته بندی و هماهنگی و...

هرکس یه کاری میکرد.. به قول بچه ها "لذت خاصی داشت وقتی میدیدی حتی یه دقیقه از وقتت هم تلف نمیشه. بلکه عمرت داره با یاد شهدا میگذره."

چقدر مردانه،
بی بهانه... 
و به بهای خدا...
آسمانی ها، زمین گیر نمی شوند...

جهاد هم آسمانی بود...
مانند پدر،
پا به پای پدر،
جهاد تا آغوش پدر...
بسم رب شهید.

هنیئا لک...


+ شهید جهاد مغنیه، فرزند شهید عماد مغنیه معروف به حاج رضوان، در طی تجاوز رژیم منحوس صهیونیستی به سوریه، به درجه ی رفیع شهادت رسید.

یکشنبه گذشته خانواده شهید عماد مغنیه، نزدیک روضه الشهیدین جمع شده بودند و برای میلاد پیامبر جشن مختصری برپا شده بود. قرار بود هرکدام از نوه ها برنامه پیش روی سال آینده خود را برای همگان تعریف کند. هر یک چیزی گفت و نوبت به جهاد رسید.
جهاد فقط یک جمله گفت: « از برنامه هایم هفته آینده خواهم گفت.» 
همه اعتراض کردند که داری برنامه هفتگی خانواده را به هم می زنی.
و‌ جهاد جوان با خنده و شوخی اصرار داشت که هفته آینده از برنامه پیش رویش پرده برخواهد داشت.
هفته ی بعد، باز هم همه خانواده دور هم جمع شدند.
در کنار همه آنانی که آمده بودند تا شهادت جهاد جوان را تسلیت بگویند، جهاد از برنامه خود راز گشود!

فکر هم کند

بی هوا پرید ...

چند عکس و یک خبر ...

از او همین به ما رسید

چند عکس و یک خبر و نام کوچکش

نام کوچکش «جهاد» بود

- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13931029001391#sthash.TGKVApT0.dpuf

لحظه‌ای به بردنش

فکر هم کند

بی هوا پرید ...

چند عکس و یک خبر ...

از او همین به ما رسید

چند عکس و یک خبر و نام کوچکش

نام کوچکش «جهاد» بود

نام خانوادگی: شهید

- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13931029001391#sthash.TGKVApT0.dpuf

لحظه‌ای به بردنش

فکر هم کند

بی هوا پرید ...

چند عکس و یک خبر ...

از او همین به ما رسید

چند عکس و یک خبر و نام کوچکش

نام کوچکش «جهاد» بود

نام خانوادگی: شهید

- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13931029001391#sthash.TGKVApT0.dpuf

بعضی ها انگار...

بعضی ها انگار واژه ای دم دست تر از بسیج سراغ ندارن.

انگار آسمون در هاش رو باز کرده و چند تا جوون افتادن روی زمین فقط و فقط برای اینکه بشن سپر بلای ملت...

جنگ که شد، خیلیا رفتن جنگ. اما خیلیا هم نرفتن و گفتن " مگه بسیج چی کاره است که ما بریم؟ "

یه مدت که گذشت، برای خالی نبودن عریضه گفتن " اگه این بسیجیا کوتاه بیان، صدام هم دست از جنگ میکشه. "

واژه ی بسیج طبق معمول کلمه ای بود برای پر کردن هر جا که جای مقصر خالی بود!

و همیشه هم یه عده بودن که برای حل مشکلاتشون بازم یه راست میرفتن سراغ بسیج. تا گره ای به کارشون افتاد و ناامنی حس کردن، " پس بسیج کجاست؟ " و تا مشکلی پیش میومد و مقصر پیدا نمیشد، " حتما کار بسیجه. "


و اینطور شد که اسبابِ مَشاکل هم راه حل مناسبی برای ادامه خرابکاری ها و مشکل آفرینی هاشون پیدا کردن. بــــــــــله.. با لباس و ظهر بسیجیا هر کاری می خواستن میکردن.

بسم رب الشهدا...


کانال کمیل بود...

نامش آمد...

و ما بودیم و یک کانال و کربلا و یاد بازی دراز؛

که کاش میشد، یک روز هم بازی دراز،

در هوای نفس او، نفسی تازه کنیم...

که ناگاه،

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند....



+ فرمانده ی غریب :(

+ ادامه مطلب لطفا.

ارزش یک دختر را خدایی میداند که او را در سنین کودکی برای عبادت برمیگزیند.

پیامبری میداند که فرمود: دختر باقیات الصالحات است...

کسی همچون امام صادق علیه السلام میداند که فرمود: پسران، نعمت‏ اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ‏ها سؤال مى ‏کند و به خوبى‏ ها پاداش مى‏ دهد .

ارزش دختر را خدایی میداند که هرکسی را لایق دیدن جسمش نکرد.

ارزش دختر را خدایی میداند که به بهترین مخلوقش حضرت محمد صل الله علیه و آله وسلم، دختری عطا کرد که هدایت یک جهان به عهده ی فرزندان اوست.

" انا اعطیناک الکوثر "

و آری، این هدیه ی الهی، یک دختر بود. یک خیر کثیر.


اما آیا هر دختری می تواند فاطمه ی زهرا سلام الله علیها باشد؟


این روزها، فاطمی زیستن بسی دشوار است.

چرا که دشمن نیروهایش را متمرکز کرده که دختر امروز، فاطمی نباشد... فاطمی نباشد که مبادا مادر کودکانی چون حسنین شود. فاطمی نباشد که مبادا برای امامش بین در و دیوار بسوزد و حتی یک آه، نگوید...


یا نمیخواهد دختر امروز همچون حضرت معصومه سلام الله علیها، اسوه ی دانش و مظهر فضایل و کرامات باشد...


میخواهد دختر امروز، زینبی نباشد... زینبی نباشد که مبادا صبر و استواری را از زینب بیاموزد. زینبی نباشد که مبادا در گرمایی چون گرمای طاقت فرسای عاشورا، حجابش را محکم تر از قبل حفظ کند.


و مبادا زینب وار، یاد شهدای کربلای فکه و هویزه و شلمچه و رود اروند را زنده نگه دارد و بر کفر و استکبار، لکه ی ننگ ضد بشریت را ماندگار کند.


خواهرم... دختر ایران زمین...

اینجا، سرزمین آلاله های در خون خفته ای است که رفتند تا دیگر چادری خاکی نشود...

رفتند تا قلب امامشان یاد چادر های خاکی شام نیفتد...

رفتند تا روضه ی شام و مدینه تکرار نشود...


مادر...
کمتر غصه بخور.
کمتر به آن در خیره شو.
چشم هایت را، کمتر با آن اشک ها نوازش بده.
دستمال سفیدت از مروارید های چکیده از چشمانت مملوء شده است.
کافی است مادر...
کمتر ببار.
یک روز پسرت را خواهی دید.
نهایت نهایتش این است:
یک روز میبینی در انتظارت ایستاده است.
جلوی در بهشت...
آری، یک روز چشم به راهی تو هم به پایان میرسد.




برای مشاهده و دریافت فیلم، کلیک کنید.



در میان شهدا،

عده ای نیز هستند که هم نام دارند و هم پلاک...

اما هنوز گمنام هستند...

گمنام در اذهان ما.


برای مطالعه زندگینامه، خاطرات و وصیتنامه ی شهید، به ادامه مطلب مراجعه کنید:


که همه تویی و ما هیچ...

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین پست این وبلاگ، هدیه به حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و سربازان حضرت در دوران هشت سال دفاع مقدس که آرزویشان گمنامی بود؛ شهدای گمنام و مادرشون حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها.

shahid gomnam-شهید گمنام

وقتی امیدی به بازگشت از خط مقدم نداشت،
فوری پلاکش رو از گردنش در میاورد و پرت میکرد عقب...
میخواست گمنام بمونه. میخواست مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها باشه.


اما امروز،
امروز ما تو کوچه پس کوچه های شهرمون فقط دنبال این هستیم که اسممون گم نشه.

گمنامی هم لیاقت میخواهد...

عکس: معراج شهدای اهواز -فروردین93

تمام مطالب این وبلاگ،هدیه ای است ناچیز به محضر آقا صاحب الزمان ارواحنا فداه.. التماس دعای فرج