فانـوس313

به امیدی که تو فانوس شب من باشی، یابن الحســــــن...

فانـوس313

به امیدی که تو فانوس شب من باشی، یابن الحســــــن...

ضیافت ما و شهدا...

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۵۸ ب.ظ

بسم رب الشهدا

حال و روز و دلتنگی این روز های ما، باعث شد دست به کیبورد بشم و بنویسم از روزی که هرچی بیشتر فکر میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که بهترین روز زندگیم بوده.

عادت به نوشتن خاطره ی شخصی توی وب ندارم... اما این فرق داره.. هم این خاطره فرق داره، هم این پست فرق داره، و هم حال من الان که دارم مینویسم با همیشه فرق داره..

سه چهار هفته پیش بود.. با همه ی مشغله هایی که داشتیم اعم از درس و ...، ولی دلمون هوای یادواره گرفتن کرد.. دوست داشتیم سال آخری یه یادواره گرفته باشیم.. یا شاید هم ارزوی سه ساله مون رو محقق کنیم...

موافقت شد... اما بعدش مخالفت شد:| که در این مخالفت هم حکمتی بود.. بحث و اصرار و خواهش و التماس نتیجه داد تا اینکه قرار شد یادواره شهدای دانش آموزی توی دبیرستان ما برگزار بشه.

تکاپوی بچه ها، تلاش بچه ها، کار کردن توی زنگای تفریح، طراحی و بسته بندی و هماهنگی و...

هرکس یه کاری میکرد.. به قول بچه ها "لذت خاصی داشت وقتی میدیدی حتی یه دقیقه از وقتت هم تلف نمیشه. بلکه عمرت داره با یاد شهدا میگذره."

ما بودیم و نمازخونه و وسایل ولا شده روی زمین و کاتر و چسب و قیچی و دست های خسته ی بچه ها... دستایی که دلم میخواست برم یکی یکی ببوسمشون.. دستایی که قیچی روشون جاگذاشته بود و کبود شده بودن.. یا با کاتر زخم شده بودن.. یا...

تا امروز، هیچ کدوممون فکر نمیکردیم اینقدر زود دلتنگ همون لحظات بشیم...

لحظاتی که بوی شهدا رو میداد.. هوای پشت جبهه رو داشت.. انگار شهدا بودن که انرژی میدادن به بچه ها... انگار نه.. حتما.. یقینا..

لحظاتی که خیلی از دوستای خودمون میگفتن "شما مگه بیکارید که خودتون رو درگیر این کارا میکنید؟" "یادواره بگیرید توی مدرسه که چی بشه؟" اما نمیدونستن تو دل ما چی میگذره..

کسایی میومدن کمک که تا حالا ندیده بودیمشون.. نه توی بسیج، نه توی برنامه های مذهبی و...

قشنگ بود و به عنوان اولین تجربه جالب بود.. دغدغه ی بچه ها.

به هم که میرسیدن فقط حرفشون این بود: "چکار مونده بیایم کمک؟ چی لازم دارید؟ وسایل جور شد؟ خب یه کاری هم به ما بگید!"

اشتیاق بچه ها که پشتش هم یه نگرانی موج میزد، وصف نشدنی بود..

اما نگرانی که نه.. چون میدونستیم کار برای شهدا هرچی بشه، بد نمیشه.

انگار شهدا خودشون از اون بالا هوای برنامه رو داشتن.. انگار یه برنامه از پیش تعیین شده بود و ما داشتیم فقط اجرا میکردیم..

این رو وقتی بیشتر متوجه میشدیم که مثلا ایده های جالب به ذهن میرسید..

یا روز آخر وسایل یه دفعه جور میشد،

یا وقتی دکوری چیده میشد که همه میگفتیم حتی فکرش رو هم نمیکردیم اینجوری بشه،


یا وقتی لب تاب خراب مدرسه، داشت درست کار میکرد و برنامه خوب پیش میرفت..

یا خیلی چیزای دیگه که نوشتنشون سخته ولی مهمونای شهدا شاهدشون بودن..

تا اینکه روز موعود رسید. روز برنامه.. روزی که منتظرش بودیم...

ما هیچ کاره بودیم و شهدا همه چیز رو خودشون درست کرده بودن..

صبح روز مراسم، صبح زود بچه ها با یه انرژی عجیب کار میکردن.. 

هرکس یه کاری انجام میداد.. یکی دکور، یکی تنظیم سیستم صوت و تصویر، یکی تزیین راهرو، یکی دنبال شمع از توی انباری بود که حکم آثار باستانی رو داشت و... .

توی سالن، بچه های سال اول رو دیدم داشتن اسفند آماده میکردن.. گفتم "خسته نباشید بچه ها.. دستتون درد نکنه." یکیشون تو چشام نگاه کرد و یه دفعه گفت: "کاش این چند روز یه دفعه جای دستت درد نکنه بمون میگفتی ایشاالله شهید بشی."

چقدر زود این بچه ها به جایی رسیدن که ما بعد از چند سال، الان فقط ادعاش رو داریم... گفتم: "ایشاالله همه مون شهید بشیم." و شاید سر همون ادعای قدیمی، ادامه دادم "تو هم برا شهادت من دعا کن."

مشغول تمرین برنامه ها و... بودیم. زنگ رو زدن و صدای شهید آوینی توی سالن پیچید...

" چه میجویی؟ عشق اینجاست... انسان اینجاست... همه ی تاریخ اینجا حاضر است... "

و بچه ها که یکی یکی داشتن وارد نمازخونه میشدن و ما که دل تو دلمون نبود.. قراره چی بشه؟

خیالمون راحت بود که صاحب مراسم خودش هوای برنامه رو داره...

برنامه شروع شد و تموم شد و... .

با تموم شدن برنامه انگار همه چیز تموم شد...

چقدر زود گذشت...

همه چیز تموم شد و ما قدرش رو ندونستیم..

خونه که رسیدم، دلم تنگ شد برای یه ساعت پیش، برای روزای قبل، برای روزایی که حتی اگه شده به بهانه ی یادواره، مدام به یاد شهدا بودیم.

چقدر یاد کردن ها محدود شده به مراسم ها و مناسبت ها... و چقدر زود فراموش میکنیم..


یکی از بچه ها، روز بعد مراسم برام نوشته بود:

برنامه تموم شد، تزئین و بسته بندی و.... دیگه راحت شدیم، نگران نیستیم، استرس نداریم، میتونیم راحت درسمون رو بخونیم، لازم نیست "وجعلنا..." بخونیم که معلما ازمون درس نپرسن، یا لازم نیست از استراحت و... بگذریم و کار کنیم، 

اما با همه ی اینا دیگه اون حس و حال و انتظار و شور رو نداریم..

حیف بود که تموم شد. حیف...

الحمدلله شهدا برای مجلسشون سنگ تموم گذاشته بودن ...

الحمدلله...


+التماس دعا

+ان شاءالله که این پست، تاریخ انقضای پست قبلیمون باشه :)

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۵۸ ب.ظ
  • فانوس

نظرات  (۵)

خوشا آنان که با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
  • یه بنده خدای گمنام
  • روز جمعه 8 اسفند مصادف با روز تولد شهید صحرایی

    ختم دعای ندبه هدیه به آقا امام زمان به نیابت از شهید حســین صحرایی

    اگه میخواین با ما همراه بشین بسم الله
    پاسخ:
    ان شاءالله..

    قبول باشه.
    با سلام و احترام؛
    مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
    http://www.ammarname.ir/node/100087
    ما را از بروزرسانی خود آگاه
    و با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
    موفق و پیروز باشید .
    http://ammarname.ir -- info@ammarname.ir
    یا علی
  • فاطمه شاه محمدی
  • سلام بانو
    واقعا خدا قوت
    خوش به حالتون
    خوش به سعادتتون
    خوشا به معنویتتون

    دروغ چرا؟
    همزمان با خوندن متن بغض کردم

    واقعا خدا قوت
    پاسخ:
    سلام عزیزم..

    خوش به حال قشنگ خودت:) برای منم دعا کن...
    خون دادن برای امام خمینی زیباست اما خون خوردن برای امام خامنه ای از آن هم زیباتر است.
    آره راست میگی.من هم مثل تو از الآن تا روزی که دوباره این لحظات رو تجربه کنم منتظر می مونم. حس میکنم این روزها جزو لحظات عمرم حساب نمیشد مثل وقتی که تو مسجد هستی و میگن جزو عمرت حساب نمیشه.
    راستی بیان خیلی شیوایی داری و بخاطر همین آدم ترقیب میشه بقیه ی متنو بخونه.
    ممنون
    پاسخ:
    زود گذشت، اما خوب گذشت...
    اون آخرش هم گه خودت بودی البته..

    شایدم چون خودت بودی اینجوری فکر میکنی.. وگرنه فن بیان که از خودتونه :")
    نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    تمام مطالب این وبلاگ،هدیه ای است ناچیز به محضر آقا صاحب الزمان ارواحنا فداه.. التماس دعای فرج