دیگر روایتگری نمیخواست...
خس خس سینه ی راوی، خودش روایت بود.
یک یادگاری تلخ از حلبچه.
یا مثلا چفیه ای که جانماز بود و دستمال و...،
حالا در شلمچه، دیگر مسئولیت کمر صاف کردن را داشت.
داغ لاله های شلمچه، که کمر هر حاضر و ناظری را خم کرده بود
و اینک،
روضه ی مکشوف بود این قد خمیده.
یا تکیه به دیوار و زانوی بغل گرفته به یاد یاران شهید
و امان از درد جاماندگی.
و سخت تر از هرچیز،
آنگاه که برای چادر های خاکی ما، شرمنده میشد.
همه ی ما به فدای چادر خاکی مادر...
+ در بهشت جنوب، دعاگو بودیم.. دعا بفرمایید.
+ و حالا، اینجا تهران... و تمام دلخوشی من از این قطعه ی زمین با آسمان بغض در گلو گیر کرده اش، از این سرزمین غربت، یک عدد قبر در قطعه 26 بهشت زهرا.
والسلام
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۰