می ترسم این بار، تو رو از من بگیرن.
میدونستم رفته خونه ی دوستش..
همیشه نگران رفت و آمدش توی اون خونه بودم.. اما چیکار میکردم؟ نمی تونستم راضیش کنم.
این بار، وقتی برگشت خونه، دیگه نتونستم طاقت بیارم. صبرم تموم شد..
بهش گفتم: آخه عزیز من، تو که نمیدونی تو دل من چی میگذره وقتی میری اونجا.. هروقت یاد اون دیش ماهواره شون میفتم، دلم میلرزه..
میگه: آخه مادر من، این که نگرانی نداره.. از چی نگرانی آخه؟ حیف که بابا
راضی نیست.. وگرنه یکی هم برای خودمون میگرفتیم.. نمیدونم چرا همه عادت
دارن جنبه ی منفی ماهواره رو ببینن. اینقدرا هم که شما میگید بد نیست.. ما
حواسمون هست. میدونیم چی خوبه و چی بد.. فیلم که داره، مستند علمی هم که
داره، اصلا تحلیل سیاسی میذاره که به عقل خود ایرانیا هم نمیرسه.. حتی
روحانی هم دعوت میکنن تو برنامه هاشون. درباره ی دین هم حتی حرف میزنن. چی
این بده آخه؟
میگم: چقدر ساده ای تو دخترم.. میدونی کی اینا رو برای تو و جوونایی مثل تو
آماده میکنه؟ تو فکر کردی اینا نگران هستن که مبادا تو از علم و سیاست و
دین جا بمونی؟
نه عزیزم.. نه دخترم.. باور کن اینا دلشون به حال تو نسوخته که بیان برات
برنامه بسازن و ترجمه کنن و بفرستن و این همه وقت و هزینه صرف کنن..
آخه عزیز من، اینا اگه اهل کمک کردن بودن، اگه دلسوزی می فهمیدن، الان وضع
پدرت این نبود.. صدای خر خر سینه اش رو نمیشنوی؟ اینا اثر همون شیمیایی
هایی هست که این بی شرفای لعنتی زدن..
اون صدام ملعون مگه چی از خودش داشت؟ هرچی ریخت رو سر این ملت رو این انگلیس و آمریکا بهش میرسوندن..
میگه: آره قبول دارم.. ولی الان که دیگه جنگ نیست.. وقتی ما حواسمون به
خودمون و عقایدمون هست، چرا نباید از این امکانات استفاده کنیم؟ مهم فرهنگ
استفاده است که ما داریم.. پس لازم نیست نگران باشی مامان من.
بغض گلوم رو گرفته بود.
گفتم:آخه عزیزم، اینا همه کسم رو از من گرفتن.. پدرم رو توی جنگ، برادرم
رو توی پرواز655، نفس های شوهرم رو تو بمباران شیمیایی.. من میفهمم اینا چه
جور آدمایی هستن.. اصلا حتی لایق لفظ آدم هم نیستن..
هیچکس خودش نمیخواست تیر بخوره. همه میخواستن مقاومت کنن و دشمن رو عقب بزنن.. اما همیشه اون
چیزی نمیشد که خودشون میخواستن. تو نمیخوای تحت تاثیر برنامه های اونا قرار
بگیری.. اما هیچ تضمینی نیست عزیز دلم..
دختر من! دشمن میخواد بیاد تو خونه نمیاد بگه سلام علیکم اومدم باباتونو دربیارم..اومدم تو رو به بی عفتی بکشم می خوام معتادت کنم!
به چشم هاش نگاه کردم .. چطور می تونستم از این پرتگاه دورش کنم ؟ قلبم
به شدت میزد .. بغلش کردم ..
گفتم : خیلی دوستت دارم ... اما می ترسم.. می ترسم این بار، تو رو از من بگیرن.. می ترسم این بار، قلب و عقل تو رو بگیرن.. میترسم دختر؛ میفهمی؟
صدای نفس زدن بابات رو میشنوی؟ داره حرفام رو تایید میکنه.. نگاش کن.
نمیتونه حرف بزنه اما من میدونم تو دلش چیه. اون نرفته جنگ که الان قاتل
دوستاش، بیان تو خونه های این مردم.... .
اونجا همه خون ریختن برای ملت، عزت، شرافت، غیرت.. اما این ماهواره داره همه ی اینا رو میبره...
تو نمی فهمی توی قلب بابات چه بغضی چنبره زده. نمی فهمی...
اینا رو که گفتم، دیدم رفته توی فکر. پشیمونی رو میشد از چشماش خوند..
اونم
می تونست یه بابای سالم داشته باشه.. میتونست شب ها بدون نگرانی بخوابه...
اما اونا نذاشتن......................................
- چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ق.ظ
امیدوارم توشه ات فراوان باشد و سهم سوغات من ،
دعای شبهای قدر تو ...
التماس دعا
راستی منزل جدید تون هم مبارک باشه