فانـوس313

به امیدی که تو فانوس شب من باشی، یابن الحســــــن...

فانـوس313

به امیدی که تو فانوس شب من باشی، یابن الحســــــن...

۲۸ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

بسم رب الشهدا...


کانال کمیل بود...

نامش آمد...

و ما بودیم و یک کانال و کربلا و یاد بازی دراز؛

که کاش میشد، یک روز هم بازی دراز،

در هوای نفس او، نفسی تازه کنیم...

که ناگاه،

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند....



+ فرمانده ی غریب :(

+ ادامه مطلب لطفا.

 

چله میگیرم تا محرّمت،

که منتظر بودن را تمرین کنم...

و چهل روز منتظر آن نهضت خونین باشم،

و بیاموزم

انتظار آن پرچم البیعت لله را.

 

منتظر بودن سخت است،
وقتی بدانی که در آن روز موعود،
شاید نباشی
یا نمانی...


+ امان از قفسِ نفس که نمی گذارد به سویت پرواز کنم...
+ کاش ما هم مثل حر، آزاده بودیم...
+ به اشک چله گرفتم که غرق غم باشم / دعا کنید که من اربعین حرم باشم


ما،

وقتی مقتدایمان تویی...

و تو،

وقتی اقتدایت به مولاست...

چه غم در سینه ی امت؟


بودنت منّتی است از جانب خدا...

کاش همیشه زیر بار این منّت باشیم.

سایه ات مستدام آقاجان...


+ یک دنیا حسرت، بابت عمری که بدون عشق شما گذشت...

+ یه روز خوب میاد؛ دست آقام تو دست مولام. برای تحویل پرچم به صاحبش بقیه الله :)


هر کجایی هستی،

به ســـلامت بادا...


چند روزی مهمانت بودم...
میشود به رسم بازدید،
این بار شما مهمان دل تنگم شوید؟

باز هم هوای اذن دخول دارم.
اما نمیدانم، دلم لیاقت دخول شما را دارد یا نه...

راستی، برات کربلایم چه شد یا ابالجواد ؟


ساده بودی...

ساده آمدی...

و ساده رفتی...

سادگی با تو بود.

پس از عمری ساده نبودن،

تو آغاز سادگی بودی.

که در کمال این سادگی، آمدی و دنیایی را متحول کردی.

ساده ی ساده ی ساده...

که همین سادگی، نمیگذارد تو را تصور کنم.

اسمت را که میاورم، طوفانی بر لبم بر میخیزد که تو که بودی؟

اما...

شناختنت عجیب لیاقت میخواهد.


مادر...
کمتر غصه بخور.
کمتر به آن در خیره شو.
چشم هایت را، کمتر با آن اشک ها نوازش بده.
دستمال سفیدت از مروارید های چکیده از چشمانت مملوء شده است.
کافی است مادر...
کمتر ببار.
یک روز پسرت را خواهی دید.
نهایت نهایتش این است:
یک روز میبینی در انتظارت ایستاده است.
جلوی در بهشت...
آری، یک روز چشم به راهی تو هم به پایان میرسد.

بسم رب الشهدا...


یک بچه، تاب دیدن صحنه ی جنـــــگـ را ندارد. حتی از پشت قاب شیشه ای تلویزیون...

چه رسد به این که، زیر گلوله باران هم باشد؛

و چه رسد به این که، آن گلوله به قلبـــــــ مادرش اصابت کند؛

و چه رسد به این که، آن لحظه خبر شهادتــــــــ پدرش را هم برایش بیاورند.


حال یک کودک،

زیر باران گلوله و تیر، تنـــــها و بی کس، در کنار دو جنـــــازه ...


اما تو غصه نخور، خیلی هم تنــــــــــها نیست...

این جا گلـــــــــوله زیاد است که مأوایـــــش شود...

این جا، گلوله ها هم بازی بچــــــه ها شده اند...

این جا، گلوله ها نقش همان هواپیمــــــــــــــای بازی های کودکانه را دارند،

و کودکان را دربستــــــــــــــ می برند به آغوش خــــــــــدا...

وداع...

واژه ی تلخی است...

تلخ و دردناک...

تلخ و سخت...

باران اشک هایمان،

سیلی بر زمین راه انداخته،

که عجیب بوی دلتنگی می دهد...

دلتنگی یک ماه...

یک ماه آسمانی،

که با ماه آسمان ما خیلی فرق دارد...

یک ماه خدایی..

ماهی که پیش از رفتنش، دل ها بهانه اش را می گیرند...

اما کاش...

اما کاش این سیل،

گناه هایمان را نیز می شست و می برد...

کاش بذر انتظار در قلبمان می کاشت...

چقدر زود دلمان برایت تنگ شده ای ماه...

چقدر زود دلمان بهانه ات را می گیرد ای ماه...

ای ماه عزیز من...

تمام مطالب این وبلاگ،هدیه ای است ناچیز به محضر آقا صاحب الزمان ارواحنا فداه.. التماس دعای فرج